سه شنبه _ ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 7 ذو القعدة 1445 Tuesday, 14 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 9714 تعداد نوشته های امروز : 3 تعداد اعضا : 7 تعداد دیدگاهها : 223×
  • اوقات شرعی

  • قامت واژه هایم تا “ثامن الحجج” نمی رسد| به عنایت نظرى كن منِ دلشده را

    شناسه : 29273 11 مهر 1400 - 10:03 ارسال توسط : نویسنده : زهرا طاهری
    از همان روزی که میخواستند برای اردوی مشهد قرعه کشی کنند و من درحالی که دعا دعا میکردم یکی از ۲۰ نفری باشم که قرعه به نامم می افتد تا بتوانم راهی شوم؛ در چشم برهم زدنی اسمم بعنوان اولین‌ اسم از بین‌ آنهمه کاغذ بیرون کشیده و خوانده شد؛ دانستم راست می گویند که هرکسی را بخواهی بطلبی در دلش شوق سفر‌ و زیارت بارگاهت را می اندازی...
    قامت واژه هایم تا “ثامن الحجج” نمی رسد| به عنایت نظرى كن منِ دلشده را
    پ
    پ

    پایگاه خبری گلدشت کرمان_ ✍️زهرا طاهری: از همان روزی که میخواستند برای اردوی مشهد قرعه کشی کنند و من درحالی که دعا دعا میکردم یکی از ۲۰ نفری باشم که قرعه به نامم می افتد تا بتوانم راهی شوم؛ در چشم برهم زدنی اسمم بعنوان اولین‌ اسم از بین‌ آنهمه کاغذ بیرون کشیده و خوانده شد؛ دانستم راست می گویند که هرکسی را بخواهی بطلبی در دلش شوق سفر‌ و زیارت بارگاهت را می اندازی.

    از همان روزی که خواهر ۴ ساله ام را در چند قدمی تو در میان‌ انبوه جمعیت گم‌ کردیم و بسان‌ مرغ سرکنده همه جا را بدنبالش می گشتیم و هزار هراس به دلمان‌افتاد که مبادا چنین و چنان شود؛ تو به دل کودکانه و معصومش انداختی که با همان چشم‌های خیس اشک و دست و پاهای کوچک و لرزان از ترسش، برود به یک غریبه بگوید: گم‌ شده است و او هم ببردش قسمت گم شدگان و اسمش را پشت میکروفون‌ بخوانند و ما دوان دوان، خودمان را به گم شده مان برسانیم؛ فهمیدم تو هر چقدر هم سرت شلوغ باشد و هزار هزار عاشق حرم امنت، از گوشه و‌ کنار به زیارتت آیند باز هم حواست‌ جمع همه زائرینت است.

    راستی یادت است روزی را که تنها به پابوست آمدم و غربت شهر و تنهایی داشت خفه ام‌ می کرد، وقتی چشمم به گنبد طلایی زیبای تو افتاد چقدر آرام شدم و صحن به صحن حال دلم را خوب تر میکردی که فراموش کردم تنهاییم را.

    آن نمازی که میان هزار غریبه اما‌رو به ضریح تو خواندم را یادت است که کبوترهای گنبدت ثانیه ای از کنار من و سجاده ام دور نمیشدند تا مبادا حس تنهایی دوباره بر من‌چیره شود؟

    یادت است وقتی زیارتم‌تمام‌شد و از حرمت بیرون آمدم به جای اینکه به سمت چپ‌ بروم‌ به سمت راست رفتم و آنقدر گرم راه رفتن شدم که حواسم‌ نبود خیابان به خیابان را دارم اشتباه می روم؛اما بناگاه با یک تلفن و توقف و نگاه به اطرافم متوجه مسیر اشتباهم شدم و دوباره از همان راهی که آمده بودم برگشتم و آنقدر دیر به مهمانسرا رسیدم که درها را بسته بودند و من آنقدر پشت در ماندم تا کسی پیدا شود و قفل در را باز کند و بتوانم وارد شوم!

    یادت است شبی دیگر را که با دوستانم از حرم به مهمانسرا برمیگشتیم وسط راه کفیِ کفش تازه نفس و نو اَم چنان از جا کنده شد که انگار سالیان سال بود از آنها کار کشیده ام؟!

    یادت است آن شب چقدر سوژه دوستانم شدم و دربدر دنبال کفاشی گشتیم تا با یک‌ چسب، کفش بی زبانم را وصله کنیم اما پیدا نکردیم که نکردیم و من‌ چندین و چند خیابان را با همان کفش های بی جان بسختی راه رفتم و دوستانم ثانیه ای از خندیدن به من دست نکشیدند و نهایتا مجبور به خرید کفش شدم!

    یادت است وقتی دانش آموز بودم به شوق اردوی دانش آموزی تن به اتوبوسی دادم که من و یک نفر دیگر از بچه های مدرسه، مسافران خارج از ظرفیتش بودیم و بناچار جایمان روی بوفه بود. همان جایی که برای نیم ساعت هم قابل تحمل نیست چه برسد به چندین ساعت!

    یادت است وقتی چشم هایم از بی خوابی داشت التماس میکرد جایی برای حتی یک ساعت خوابیدنم پیدا کنم، بناگاه “خانم خالصی” همان مدیر نازنینمان که “روح بزرگش شاد”، آمد کنارم و دستم را گرفت و برد روی صندلی اش نشاند و پتوی مسافرتی اش را کشید رویم و گفت: “بخواب عزیزم” و خودش چادرش را انداخت کف ماشین و کیفش را گذاشت زیر سرش و روپوشی هم کشید روی خودش و در چشم برهم زدنی خواب رفت و هرچه خواهش کردم این کار را نکنند به گوششان نرفت که نرفت و با مهربانی تمام صندلی اشان را به منِ دانش آموز بخشیدند! آیا دیگر از این دست مدیرهای متواضع و مهربان روی زمین پیدا می شود؟! بعید میدانم چنین صحنه ای دیگر برای کسی تکرار شود!

    یا ضامن آهو! یادت است آن دفعه ای را که در میانه راه مریض شدم و بعد از اینکه یک آمپول زدم تمام وجودم‌ را آن تزریق سوزاند و دکتر هم میگفت: به من ربطی ندارد، کاری از دستم برنمی آید و من مقصر نیستم و لابد تزریقات کارش را خوب انجام نداده و…، بناگاه با دعای پدر که مستاصل وار گفت: “یا امام رضا بچه ام …” بعد از دقایقی زجر آور حالم رو به بهبود رفت.

    یادت است مادربزرگ چقدر حرمت را دوست داشت و هر وقت پیش تو می آمدیم‌ و نمیتوانست بیاید میگفت: آنجا که رسیدید برایم نماز و زیارت بخوانید و از وقتی هم که به دیار ابدی شتافت هربار کنار تو برایش نماز و زیارت میخوانم بلافاصله با لبخند رضایت و خوشحالی به خوابم می آید.

    یا غریب الغربا! حتم دارم برای دیگر دوستدارانت هم آنقدر از این “یادت است” ها هست که نوشتنش مثنوی می شود از اینجا تا بهشت!

    اما من‌هنوز از کودکی هایم نگفتم؛ نگفتم که آنچه از تو در خاطر کودکانه‏ام مانده، عکس گرفتن های خانوادگی در عکاسی های نزدیک بارگاهت بود که چقدر ذوقش را می زدم.

    نگفتم چیز دیگری که در خاطر کودکانه ام مانده نوازش شدن صورتم با پرهای رنگی دست خادمانت بود و کاشی های فیروزه ای که وقتی پدر در حال عبادت بود من را غرق در نقش های فیروزه ای خود می کرد.

    نگفتم که پدر مرا بر روی شانه‏ هایش می نشاند تا در میان خیل جمعیتی که‌ گرداگرد ضریح نورانی‏ت می‏چرخیدند، دستم به پنجره‏ های ضریحت برسد و بتوانم آن را ببوسم.

    نگفتم که گاهی این من بودم سوار بر دوش پدر؛ پارچه هایی را که جمعیت به سمت ضریحت پرتاب می کردند تبرک می کردم؛ آنهم بی آنکه بدانم این کار چه معنی دارد اما حس غرور کودکانه ای که در آن لحظه داشتم را هنوز بخاطر می آورم چون فقط دست من به بالای حرمت می رسید و این برام شیرین بود!

    هنوز نگفتم یادت است کرونا از کِی راه را بروی عاشقانت بسته و نمی توانند به پابوست آیند و دیدن ضریح و صحن و سرای حرمت برایشان عقده شده؟

    هنوز نگفتم یادت است همین سال گذشته بود که پدر را به آرزویش رساندی تا خادمیار حرمت شود اما کرونا امان نداد بیشتر از یکبار لباس خادمیاری به تن کند و به زائرانت یاری رساند؟ پدر هرشب و هرروز منتظر است دوباره اینگونه به پابوست آید؛ می شود زیاد منتظرش نگذاری؟

    می شود تو از خدا بخواهی تمام شود این روزهای نفسگیر کرونایی؟ روزهایی که خانواده های زیادی را داغدار کرده و کادر درمان را از پا انداخته است.

    می شود تو دعا کنی برای شفای بیماران سرزمینم؟ بویژه بیماران کرونایی که تاب و توان از کف داده اند!

    می شود کمک کنی هرگز از یاد نبریم هر بار که پشت پنجره فولاد تو آمدیم تلنگر زدی: «نگاه‏دار سر رشته تا نگه‏دارم»؟

    می شود توفیق دهی و دوباره مارا بخوانی که رو بروی شکوه و جلال حرم تو بایستیم و به جرعه ای از نگاه تو دلخوش باشیم؟

    می شود دوباره کوله بار دردهایمان را لحظه‌ای بر زمین بگذاریم و نفسی تازه کنیم در هوایت؟ که در گوشه گوشه ی حرمت سبز لایزال الطاف الهی را با چشم،به وضوح می توان دید!

    می شود به اعجاز، بارانِ بهبود بباری بر زندگی هامان و حال دل همه مان را خوب کنی که شانه هایمان دیگر تاب سنگینی این روزهای تلخ کرونایی را ندارد.

    اصلا می شود دستی تکان دهی و قبول کنی همین چند سطر بشود سهم من از پویش “همه خادم امام رضاییم”؛ در اعتکاف رسانه های رضوی؛ که گر ورق بزنی حال دلم را، خواهی دید که قامت واژه هایم تا “ثامن الحجج” نمی رسد و ناگفته هایم در پس زبان بی هنرم مانده است؛ پس به عنایت نظرى كن من دلشده را که من صد نامه‌ نوشتم اما شهرم کبوتر نداشت!

    نظرات

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط پایگاه خبری گلدشت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.