پنج شنبه _ ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
پنج شنبه, ۲۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ 9 ذو القعدة 1445 Thursday, 16 May , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 9728 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد اعضا : 7 تعداد دیدگاهها : 223×
  • اوقات شرعی

  • پای صحبت های خانواده شهید محمدرضا بهزادپور

    روی دستم بخواب مادر

    شناسه : 6731 24 مرداد 1400 - 3:50 ارسال توسط : نویسنده : زهرا طاهری
    شهید محمدرضا بهزادپور فرزند آقاجان ۱۱ فروردین ماه ۱۳۵۴دیده به جهان گشود.۱۸خرداد سال۹۷در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر  مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از تحمل ۴ماه رنج و درد سرانجام ۱۹ مهر ماه همان سال در بیمارستان تهران به مقام شامخ شهادت نائل آمد.
    روی دستم بخواب مادر
    پ
    پ

    پایگاه خبری گلدشت کرمان_ ✍به قلم زهرا طاهری:  شهید محمدرضا بهزادپور فرزند آقاجان ۱۱ فروردین ماه ۱۳۵۴دیده به جهان گشود.۱۸خرداد سال۹۷در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از تحمل ۴ماه رنج و درد سرانجام ۱۹ مهرماه همان سال در بیمارستان تهران به مقام شامخ شهادت نائل آمد و دو روز بعد در  گلزار شهدا شهرستان جیرفت خاکسپاری شد. وی متاهل و دارای دو فرزند پسر است

      عکس را رو پاهایش نگه داشته است و به گل های قالی خیره شده؛ هربار که نگاهش می کنم می بینم مظلومانه و بی اختیار، آرام آرام اشک می ریزد؛ لبخند مهربانی هم دارد که هر وقت به لب می نشاند چهره اش را دلنشین می کند. می گویند: چندی پیش سکته مغزی کرده است و دیگر آدم سابق نیست… هرچه نگاهش می کنم چشم از زمین بر نمی دارد؛ فقط گاهی پاهایش را جابجا میکند و می گوید: سلامتی سلامتی ….نامش “آقا جان بهزاد پور” است پدر شهید “محمدرضا بهزاد پور”؛ شهیدی که ۱۸خرداد سال۹۷در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پس از تحمل ۴ماه رنج و درد سرانجام ۱۸ مهر ماه همان سال در بیمارستان تهران به مقام شامخ شهادت نائل آمد ودو روز بعد در  گلزار شهدا شهرستان جیرفت خاکسپاری شد.   نگاهم را سمت مادر شهید “گلی سلیمانی” می چرخانم و می بینم با بغضی سنگین آماده ی ساعتها حرف زدن است.

    شروع میکند و از شنیدن خبر تیر خوردن پسرش می گوید و اینکه سراسیمه راهی بیمارستان امام خمینی جیرفت شده است؛ از شلوغی و همهمه جمعیت می گوید که از هرکدامشان درباره پسرش چیزی می شنیده است و بر هراسش افزوده می شده. از اینکه ماموران انتظامی اول بارچون متوجه نشده بودند مادر شهید است مانع ورودش به بخش شده بودند و همینطور ادامه می دهد که چند سطر بعد درباره همه آنها خواهم نوشت. راستش خانه ی ساده و بی ریای آقاجان، روزهای بزرگ شدن ۳پسر و ۳دختر را در خود دیده است و همه امروز حضور دارند الا محمدرضای خانه پدری که راهی آسمان شده است…یکی از خواهرها (مهوش) کنار مادر نشسته و خواهر دیگر (الهام)کنار پدر؛پسر کوچک خانه هم که متولد ۶۶ است (ایمان)قدری آن طرف تر دوزانو،کنار خواهرش نشسته است؛در خود فرو رفته و رغبتی برای حرف زدن ندارد اما من بی آنکه خودش متوجه شود گاهی زیرکانه پایش را به مصاحبه باز می کنم…سوال میکنم؛ جوابم می دهد. بی آنکه حواسش باشد اولش تمایلی به حرف زدن نداشت.خواهر و برادر دیگر که فاطمه و محمد نام دارند نتوانسته اند خود را به جمع ما برسانند.نوه های قد و نیم قد این خانه با نگاهشان، با طرز نشستن و رفتارشان، در دلم جا باز کرده اند؛ گاهی شیطنت می کنند و حواسم را پرت میکنند گاهی هم عمیق به حرفایمان گوش می دهند و معصومانه اشک می ریزند…دوست دارم این کودک های بی آلایش حرف گوش کن را….      

      با همسر شهید “سمیه سلیمانی”اما در خانه خودش به گفتگو می نشینم. همان زنی که این روزها دارد بار زندگی خودش و دو پسرش مانی ۹ساله و میلاد ۱۵ساله را که از ۳سالگی با تومور مغزی دست و پنجه نرم می کند؛تنهایی به دوش می کشد.( این روزها انگار حال میلاد بهتر است البته مشروط به مداواهای ادامه دار و بموقع).وقتی از همسر شهید میخواهم فرزندانش را هم به جمع ما بیاورد اولش قدری شانه خالی می کند تا خوابشان بهم نخورد اما مقاومت چندانی هم نمی کند و می رود هردو را مهیا می کند و کنار عکس شهید می نشاند تا لنز دوربین گلدشت این عکس ۴ نفره آنها را ثبت کند. و من حالا میخواهم حاصل گفتگویم با خانواده این شهید را تقدیم خوانندگان عزیز پایگاه خبری گلدشت کرمان کنم تا قدری بیشتر این شهید والا مقام و خانواده اش را بشناسند.  

    “از محمد رضایتان بگوئید”

    مادر شهید: ۱۱ فرودین ماه ۵۴ به دنیا آمد. همیشه به پدر و مادرش احترام می گذاشت و هوای خواهر و برادرهایش را داشت.خوش اخلاق بود و حتی در کودکی هایش بهانه گیری نداشت.مردمدار بود و با آدمهای خوب معاشرت میکرد.اهل نماز سر وقت، مسجد و مداحی و بسیج بود.کمک کردن به دیگران برایش لذت بخش بود.با گذشت و فداکار بود.راستش هرچه از خوبی هایش بگویم کم است همسر شهید: سال ۷۸بود که ازدواج کردیم و حاصل ازدواجمان دو پسر شد.همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد.ارتباطش با مردم خوب بود و درحدتوان کار آنها را راه می انداخت.منظم و اهل عطر و لباس مرتب بود.تربیت بچه هایمان بیشترین دغدغه اش بود.حواسش به سربازهای زیر دستش بود و همیشه هرچه سرسفره مان بود برای آنها هم می برد.مهربان،خانواده دوست و باسخاوت بود. خواهر شهید: کارش را خیلی دوست داشت و همیشه دلش میخواست به دیگران کمک کند.حتی بچه که بود کرایه تاکسی که از پدرم میگرفت را جمع میکرد و خودش پیاده میرفت مدرسه و برمیگشت تا بتواند پولش را به کسی که احتیاج دارد بدهد. برادر شهید: تنها پشت و پناه و تکیه گاهمان بود.  

    “از اخرین باری که کنارتان بود بگوئید”

    انگار ۱۸خرداد ۹۷ که نفس های آخر ماه رمضان هم بوده همه ی اعضا خانواده، خانه پدر شهید جمع بودند و آخرشب که می شود همه پراکنده می شوند و شهید بهزاد پور هم طی تماسی که با او می گیرند به محل کار بر میگردد و چیزی نمیگذرد که خبر درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر و تیرخوردن او و شهید شدن همکارش فردین سنجری در شهر می پیچد.یکی درجا شهید میشود و دیگری راهی بیمارستان می شود.

    “سطح و شدت جراحات شهید بهزادپور چقدر بود؟”

    مادرش شهید: دو تیر به ناحیه سر و سینه اش اصابت کرده بود که باعث شده بود جمجمه اش جابجا شود و ریه اش بشدت آسیب ببیند. همسر شهید: بواسطه تیرهایی که خورده بود حافظه کوتاه مدت و نصف ریه اش را از دست داده بود و بسختی نفس می کشید. خواهر شهید: تیرهایی که به برادرم خورده بود باعث شد عرض ۴ماه ۷عمل جراحی روی او انجام شود و پزشک ها از ترس دچار شدنش به عفونت زیاد اجازه ملاقات کردنش نمی دادند. برادر شهید: آخرین عملی که در تهران ساعت های ۱۰صبح روی مغزش انجام شد موفقیت آمیز نبود و فقط توانست حدود ۸روز دوام بیاورد و بعد از دنیا برود.

    “آیا رسیدگی های لازم به بیمار شما می شد؟”

    همسر شهید: بله.طی مدتی که در بیمارستان های جیرفت، کرمان و تهران بستری بود مرتب رسیدگی می کردند.وقتی دیگر صلاح نبود کرمان بماند سردار بنی اسدی دستور داده بود با پرواز خصوصی به تهران انتقالش بدهند.هم تهران هم کرمان اسکان مناسب را برای حضور همراه بیمار در اختیارمان گذاشتند.

    “چگونه از شهادتشان باخبر شدید؟حس و حال آن لحظه تان را توصیف کنید”

    خواهر شهید: وقتی ساعت های ۱۰صبح با بیمارستان تهران برای جویا شدن از حالش تماس گرفتم به من گفتند شهید شده است؛ هم جا خوردم هم جدی نگرفتم چون یکبار دیگر هم به اشتباه این حرف را به ما زده بودند.محض اطمینان به باجناقش که همراه برادرم بود زنگ زدم که او این خبر را تایید کرد و اینجا بود که دنیا روی سرم خراب شد.پریشان حال به خانه مان که قرار بود شب در آنجا روضه خوانی برپا شود رفتم؛ وارد که شدم  از روی حال و روزم فهمیدند چه اتفاقی افتاده است … همسر شهید: بگمانم من آخرین نفری بودم که خبر دار شدم. قرار بود همان روز (۱۹مهرماه)بلیط بگیرم و برگردم پیش همسرم که برادرم زنگ زد و گفت: اماده شو برویم جایی کار داریم.گفت:دیگر نیازی نیست تهران بروی چون او برای همیشه از پیش ما رفت.باورم نمیشد… دنیا دور سرم چرخید و نمیدانستم باید چکار کنم حالا که او دیگر نیست…  

    “بزرگترین آرزوی شهید چه بود؟” در حالیکه همه متفق القول می گویند بزرگترین آرزویش شهادت بود مادر شهید اما قدری مکث می کند و می گوید آرزوی دیگرش این بود پرودگار دختری نصیبش کند و اسمش را فاطمه زهرا بگذارد.همسرش هم بابغض و حسرت از آرزوی دختر دار شدن شهید، حرف می زند؛ چیزی که یک هفته قبل از شهادتش هم آنرا بر زبان آورده است.

      “از روحیات و اخلاقیات خاص شهید بگوئید”

    همسرشهید: هیچ وقت بدون ما جایی نمی رفت حتی تا سرکوچه. به نماز سروقت هم خیلی اهمیت می داد حتی در بدترین شرایط. خواهر شهید: روزهای بستری بودنش در بیمارستان بااینکه زیاد درد می کشید اما اهل ناله که نبودهیچ، بلکه شوخی هم می کرد.اصلا دردهایش را بروز نمیداد و وقتی یک شب حال بد و بی خوابی اش را دیدم از او پرسیدم چرا شکایتی نداری ازاینهمه درد که لبخند زد و گفت: خوبم فقط میخواهم ببینم جانبازها چه میکشند؟ که این حرفش مرا به فکر فرو برد و ازاینهمه صبوری اش در اوج درد متحیر شدم و حضرت فاطمه را قسم دادم دردهایش را کم کند تا بتواند قدری بخوابد. راستش همان شب بود که صبوری را از برادرم یاد گرفتم. خواهر دیگر شهید: یادم می آید وقتی برادرم پسرش میلاد را عمل کرده بود بخشی از بدنش فلج شده بود و قدرت تکلم و تحرکش کم شده بود و بسختی داشت دستش را سمت صورتش می برد و میخواست چیزی به ما بفهماند اما نفهمیدیم.اینجا بود دیدم برادرم از اینکه نمیداند فرزندش چه میخواهد بگوید رنج می کشد اما فقط گفت: خدایا شکرت! این روحیه شکرگزاری اش برایم در آن لحظه سخت عجیب بود و عبرت آموز.  

    “از آخرین حرفای بیادماندنی که بین شما و شهید رد و بدل شد بگوئید”

    مادر شهید: یکی از شب هایی که به ملاقاتش رفته بودم بهانه می گرفت و میگفت:امشب را کنارم بخواب تا من هم راحت بخوابم.با اصرار و خواهش میگفت:امشب روی دستم بخواب مادر. حتی دست به دامانم شده بود از بیمارستان خلاصش کنم.انگار بی طاقت شده بود.هرگز یادم نمیرود چقدر دلش میخواست آن شب بمانم و روی دستش بخوابم ولی مگر می شد  

    “وقتی بالای پیکرشهید رسیدید چه حس و حالی داشتید؟”

    مادرشهید:موقع خاکسپاری بسختی خودرا به او رساندم و همانجا دراز کشیدم و گفتم: مادر آمده ام تا روی دستت بخوابم.بخواب که مادر از تو راضی است؛ با خیال راحت بخواب.شیر مادر حلالت… خواهر شهید: راستش وقتی که رفتم بالای سرش وصورتش را بوسیدم و به او گفتم: مرا فراموش نکنی؛ سردی صورتش را عجیب احساس کردم و این سردی را تا مدتها حس می کردم و از من دور نمیشد.   “وقتی دلتنگش می شوید چه چیزی آرامتان می کند؟مادر شهید: نگاه کردن به عکسش پدر شهید: آرام و بی صدا فقط نگاهش را سمت عکس پسرش می چرخاند و چند قطره اشک روی صورتش سرازیر می شود. همسر شهید: عکسش را برمیدارم و میروم توی اتاقی دور از چشم بچه هایم با او حرف میزنم و اشک می ریزم.  

    “این روزها چه چیزی آزارتان می دهد؟”

    همسر شهید: هر سال بعد از عید فطر بخاطر نذری که برای پسرم کرده بودیم به مشهد می رفتیم ولی امسال نیست که برویم.

      “از وصیت ها و توصیه های شهید بگویید”

    همسر شهید: چیزی تحت عنوان وصیت نامه مکتوب نداشت اما مدام بر نماز سروقت تاکید می کرد.

     “چه انتظاری از مردم و مسوولین دارید؟”

    همصدا می گویند مسوولین نگذارند خون شهدا بویژه این دو شهید که مظلومانه به شهادت رسیدند پایمال شود.مردم هم ادامه دهنده راه شهدا باشند و فراموش نکنند شهدا چرا جانشان را به خطر انداختند و رفتند.  

    “حضور و برکت معنوی شهید را در زندگیتان حس می کنید؟

    “خواهر شهید: بله. موارد متعددی در زندگیمان پیش آمد که برکت حضور معنوی اش را حس کردیم. مثلا دختر خردسالم چندی پیش دل درد عجیبی گرفته بود و مدام گریه میکرد؛ یک روز که قرار بود برای مداوا به کرمان ببریمش دخترم گفت: مامان میشود بروم توی اتاق در را هم ببندم؟ ازاین حرفش تعجب کردم اما برویش نیاوردم و گفتم برو ولی در را محکم نبند…وقتی رفت از گوشه در نگاهش میکردم که دیدم دارد در عالم خودش با برادر شهیدم حرف می زند و ازاو میخواهد که خوبش کند! بغض راه گلویم را گرفت و از اتاق دور شدم تا اینکه بعداز چنددقیقه دیدم دخترم سبکبال و خوشحال سمت من می دود و میگوید مامان دیگر نیازی نیست مرا کرمان ببرید چون دایی محمدرضا حالم را خوب کرد و گفت: دیگر دل درد نمیشوی!  

    “اگر قرار باشد شهید الان صدایتان را بشنود دوست دارید چه چیزی به او بگوئید؟”

    مادرشهید: جایت خیلی خالیست مادر پدر شهید: اما همچنان سکوت اختیار کرده است همسر شهید: آسمانی شدنت مبارک….دلم تنگ است برگرد برادر شهید: پشت و پناهمان، زود رفتی… خواهر شهید: مرا ببخش که قدرت رو ندانستم و حتی در روزهای سخت مریضی ات نتوانستم پرستار خوبی برایت باشم.  

    راستش دلم میخواهد ساعتهااین گفتگو را ادامه دهم اما پدر شهید را برای ادامه خسته و رنجور می بینم و اتمام سوالاتم را بهانه می کنم؛قلم و کاغذ را زمین می گذارم و باب گفتگو را می بندم.  

      عکس: مهشید ملایی

    نظرات

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط پایگاه خبری گلدشت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.